۱۰
ارديبهشت
۹۳
روایت خواندنی از فرزندان روح الله در جبهه ها
حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید
به گـزارش پایـگاه جـوان انقــلابی ؛ محـو سخـنان حـاج همـت بـودم که در صـبحگاه لشـگر با شـور و هیـجان و حـرکات خاص سر و دستـش مشـغول سخــنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و صلوات گاه به گاه بچه ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه بچه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد.
- ۰ نظر
- ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۳۲